مملی جیجل

بالاخره عرفان مهد کودکی شد...

سلام عزیز جانم میخوام یکی از مهمترین اتفاقهای زندگیت رو برات بنویسم ماجرا از این قرار که از وقتی سه سالت تموم شد من و بابایی تصمیم گرفتیم که بفرستیمت مهد آخه احساس کردیم لازم که با محیط بیرون از خونه هم آشنا بشی این طور شد که من شروع کردم به تحقیق در مورد مهدها و سرزدن به اونها البته من و تو با هم که تو از هیچ کدومشون خوشت نیومد و به محض اینکه میرفتیم داخل تو زود میگفتی مامانی بریم البته خداییش من هم از دوتاشون ترسیدم بس که شلوغ و بینظم بودن تا اینکه تعریف یه مهدرو اتفاقی من و بابا شنیدیم آدرسشو که گرفتیم و اومدیم ببینیم کجاست دیدیم ای دل غافل تقریبا تو محله خودمونه و پیاده حدود15 دقیقه فاصله داره البته همون روز تعطیل بود و ما اومدیم خ...
5 اسفند 1392

خاطره تولد و ...

بعد از تولدت عزیزم اومدم و خاطره اون روز رو نوشتم اما نمیدونم چرا الان که نگاه میکنم نیست ولی به هر حال اشکالی نداره دوباره مینویسم اما مختصر  اول که قرار بود تولدت رو همون 25 شهریور بگیریم اما چون عمو رضا قرار بود چند روز بعد از تهران  بیاد( آخه اونجا دوره داشت )ما هم تصمیم گرفتیم چند روز عقب بندازیم ولی یییییههههو شب که رفتیم خونه مامان جون دیدیم که این عمو دیووووونه بیخبر اومده خلاصه ما هم کارامون رو جور کردیم و همون 26ام تولدتو گرفتیم البته خیلی خوش گذشت وخوب بود..... حالا عرفان جونم باید یه چیزی در مورد تاریخ تولد قشنگت بهت بگم البته وقتی بزرگ شدی ایشالا خودم برات تعریف میکنم ولی خوب اینجا هم برات مینویسم که تاریخی که دکت...
21 مهر 1392

برای زندگیم

نفسم سلام الان که دارم برات خاطره مینویسم تو نشستی کنارمو داری میگی این دکمه رو بزن (esc) چون بهت اجازه نمیدم انگشت خودمو گرفتی و به زور میخوای اونو بزنی حالا این همه دکمه چرا اسکپ آخه چرا آخرش هم دستمو گرفتی و بوسیدی و میگی نگاه کن حالا که نگاه کردم میگی شیر میخوام اما من گول نمیخورم باید بیای باهام که  یه وقت شیطونه گولت نزنه خلاصه میخوام از درس خوندنت برات بگم از وقتی یه سالت شد شروع کردم به آموزش کلمات بهت و مرتب باهات تمرین میکردم و روزی 2-3 کلمه یادت میدادم تا اینکه تو دیگه خسته شدی و میگفتی بسه دیگه البته ایراد از من بود که بهت نفس نمیدادم ولی بعد از یه وقفه یه ماهه وقتی بردمت کتابفروشی همیشگی یه کتاب آموزش کلمات به زب...
21 شهريور 1392

ادامه خاطرات قبلی

خلاصه اینکه اگه خدا بخواد داریم کم کم به روز میشیم میخوام خاطراتی رو که در تاریخ 91/8/16برات نوشتم رو اینجا ثبت کنم(خدا رو شکر شروع کردی به حرف زدن و تقریبا همه چیز میگی ولی چون صدات نازکه و واضح نیست من مترجمتم. حسابی پارک رو دوست داری البته این از قدیم بوده ولی چون زبون دراوردی اون هم دو متر نمیشه هیچ جوری سرت کلاه گذاشت   راستی حسابی هم بازیگوش هستی اون هم از نوع خرابکارانه چون هر چیزی که دستت بیا امکان نداره جون سالم به در ببره مثلا وقتی کسی بیاد خونمون که بچه داشته باشه میبریش تو اتاقت و یادش میدی که اسباب بازیها رو بزن به دیوار وقتی که میشکنن حسابی با هم کیییییف میکنید ) خاطرات تاریخ92/4/28 (سلام به امید زندگیم امروز دهم ماه رمض...
20 شهريور 1392

صبوری پسرم

سلام زندگیم الان حدود ساعت یک نصف شبه و من دارم ادامه ماجراهای دو سالگیت رو ثبت میکنم که البته تو اولش رفتی که بخوابی ولی الان کنار من نشستی و داری خمیر بازی میکنی خلاصه اینکه دوباره رفتم سراغ دفتر خاطراتت و رسیدیم به ترک نانا .اولین روزی که دیگه نانا نخوردی 29/5/91 بود که من روی نانا چسب زخم زدم و به تو گفتم که نانا عیه البته چون تو خوش اشتها بودی و از هر دو تا میخوردی کار من برای جدا کردن تو سخت بود خلاصه چند روزی از یکی از ناناها شیر میخوردی تا روز 9/6/91 که کاملا از شیر گرفته شدی اوایل خیلی میترسیدم چون تو خیلی وابسته بودی فکر میکردم خداینکرده مریض بشی آخه خیلی خاطرات وحشتناک میشنیدم  ولی خدارو شکر بهت جایگزین شیر گاومیش دادم او...
20 شهريور 1392

مختصری از دو سالگی عرفان عزیزم

اولین ماجرا بعد از اسباب کشی به خونه جدیدمون و قطع ارتباط با این دنیا زدن واکسن شش ماهگیت بود که حسابی اذییتت کرد طوری که دو روز کامل نشسته بودی رو زمینو نمیتونستی تکون بخوری اون موقع وزنت11kg300grوقدت86cmبود که البته عکساتو هم برات اپ میکنم اینو هم بگم که تو حرف زدن حسابی تنبل بازی دراوردی و کلی باهات تمرین کردم تا بالاخره رضایت دادی و شروع کردی به حرف زدن واسه منو بابایی اون هم چه شیرین زبونی هایی خلاصه حسابی... مون میکنی بعضی وقتا هم اینقدر سوالای عجیب و مفصل میپرسی که تو جواب دادن بهت کم میارم ...
3 شهريور 1392

بازم اومدیم...

وای چقدر دلم واسه نی نی ها تنگ شده بود راستی سلام آخه یه سالی میشه نیومدیم  سراغ وبلاگ البته مقصر مخابراته که بعد از یکسال درخواست هنوز تیلیف ما رو وصل نگردیده اند آخرش هم من و بابایی دست به دامن وایمکس شدیم ولی به هر حال من که خیلی خوشحالم امروز که اینترنت وصل شد منو بابایی و جیجل کلی درگیری با هم پیدا کردیم که خوشبختانه بالاخره نوبت من شد بابایی که سر کاره جیجلم هم خوابه پس موندم من راستی کلی حرف و ماجرا دارم واسه گفتن ...
3 شهريور 1392

پسر باهوش من

حدود دو ماه پیش شروع کردم با عرفان تمرین کلمه و شکل کردن البته بیشتر هدفم این بود که زودتر بتونه کلمات رو ادا کنه که مملی شکل کلمات رو یاد گرفت مثلا وقتی بابا و مامان و آب و ستاره و محمد رو مینویسم روی برگه و میگم کدوم مامان یا باباست دست میذاره روشون،یا کتاب داستان مصور رو براش با شکل میخونم بعد بهش میگم کدوم گربس یا کدوم ددست یا چیزهای دیگه نشونم میده .از یکماه پیش هم مو ،دست،پا،چشم،دهن،زبون رو بلده که کجاست الان داره روی شکم و بینی کار میکنه. ...
9 بهمن 1390

این روزهای مملی...

از اونجایی که مدت زیادیه برا جیجلم خاطراتشو ننوشتم الان میخوام کلللللللی بنویسم این روزا مملی در چه حاله  خوب درگیری منو مملی همچنان ادامه داره البته نه به این شدت  آخه مملی هنوز به حرف نیفتاده من هم هر چقدر تمرین میکنم باهاش فایده نداره البته احساس میکنم یه چیزهایی بلده اما رو نمیکنه مثلا وقتی حواسش نیست بین بازیش که آواز میخونه یه چیزهایی میگه مثلا آب،بده ولی بعدش هر چی میزنم تو سر خودم دوباره نمیگه فقط نگام میکنه و میخنده و اینکه عرفان حسابی نترس و شجاعه از هیچ چیز نمیترسه تقریبا هر روز که میبریمش بیرون دنبال گربه میگرده من و باباش هم بعضی وقتا به یه جایی میرسیم که میدویم دنبال گربه که آقا خوشش بیاد و بخنده اون هم جلوی ملت از مر...
9 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مملی جیجل می باشد