بالاخره عرفان مهد کودکی شد...
سلام عزیز جانم میخوام یکی از مهمترین اتفاقهای زندگیت رو برات بنویسم ماجرا از این قرار که از وقتی سه سالت تموم شد من و بابایی تصمیم گرفتیم که بفرستیمت مهد آخه احساس کردیم لازم که با محیط بیرون از خونه هم آشنا بشی این طور شد که من شروع کردم به تحقیق در مورد مهدها و سرزدن به اونها البته من و تو با هم که تو از هیچ کدومشون خوشت نیومد و به محض اینکه میرفتیم داخل تو زود میگفتی مامانی بریم البته خداییش من هم از دوتاشون ترسیدم بس که شلوغ و بینظم بودن تا اینکه تعریف یه مهدرو اتفاقی من و بابا شنیدیم آدرسشو که گرفتیم و اومدیم ببینیم کجاست دیدیم ای دل غافل تقریبا تو محله خودمونه و پیاده حدود15 دقیقه فاصله داره البته همون روز تعطیل بود و ما اومدیم خونه تا اینکه اول بهمن نزدیک ظهر به صورت کاملا اتفاقی و بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتم برم ببینم اونجا چه خبره در حد تعریفهاش هست یا نه. وقتی وارد شدیم تو مرتب میرفتی دم سالن ورودی نگاه میکردی و میومدی پیشم مرتب این کار رو تکرار کردی تا اینکه در حین صحبت کردن با مسئول اونجا متوجه شدم تو نیستی وقتی اومدم دنبالت دیدم با بچه ها سر گرم شدی هر طوری خواستم ببرمت خونه نیومدی گفتی میخوای بمونی اونجا راستش من خیلی خوشحال شدم که بالاخره هر دومون از یه جایی خوشمون اومده خلاصه اینکه من برگشتم خونه و واست کلی تغذیه و ناهار آماده کردم و برگشتم بهت دادم. روزهای اول خوب بودی ولی سه روز پشت سر هم مرتب بهانه میگرفتی میخواستی بمونم پیشت که من هم یکم میموندم وقتی سرت گرم میشد یواشکی فرار میکردم تو هم ظاهرا کمی بهانه میگرفتی ولی بعدش زود آروم میشدی این هفته که گذشت خیلی خوب بودی فقط تو خونه که آماده میشدی یکم بهانه میگرفتی ولی به محض خارج شدن از خونه کلی خوشحال و پر انرژی میرفتی مهد. خدا رو شکر پسر صبوری هستی و من رو اذیت نمیکنی همیشه فکر میکردم رفتن تو به مهد کلی داستان غم انگیزی بشه که خداروشکر برعکس شد. راستی هفته گذشته اولین 100 آفرین دوران تحصیلت رو گرفتی نفسسسسسسسسسسسسسسم