این روزهای مملی...
از اونجایی که مدت زیادیه برا جیجلم خاطراتشو ننوشتم الان میخوام کلللللللی بنویسم این روزا مملی در چه حاله خوب درگیری منو مملی همچنان ادامه دارهالبته نه به این شدت آخه مملی هنوز به حرف نیفتاده من هم هر چقدر تمرین میکنم باهاش فایده نداره البته احساس میکنم یه چیزهایی بلده اما رو نمیکنه مثلا وقتی حواسش نیست بین بازیش که آواز میخونه یه چیزهایی میگه مثلا آب،بده ولی بعدش هر چی میزنم تو سر خودم دوباره نمیگه فقط نگام میکنه و میخندهو اینکه عرفان حسابی نترس و شجاعه از هیچ چیز نمیترسه تقریبا هر روز که میبریمش بیرون دنبال گربه میگرده من و باباش هم بعضی وقتا به یه جایی میرسیم که میدویم دنبال گربه که آقا خوشش بیاد و بخنده اون هم جلوی ملتاز مرغ و این جور چیزها هم اصلا نمیترسه چند روز پیش مامان جونش برای پایان ماه صفر مرغ خریده بود گذاشته بود توی حیاط اگه دیر رسیده بودم با مرغه دست به یقه شده بودبازی کردنش هم که دیدن داره همش در حال انجام عملیات انتحاریه و تا یه چیزیش میشه میاد و ما باید بوسش کنیم اون چند دفعهولی خدا رو شکر از بخاری میترسه و حتی نزدیکش نمیره اگه توپ یا اسباب بازیش اون طرفا بیفته به من یا باباش میگه که بیاریمش براش آخه یه دفعه خیلی اتفاقی و کوچولو پاش خورد به بخاری و سوخت.