ادامه خاطرات قبلی
خلاصه اینکه اگه خدا بخواد داریم کم کم به روز میشیم میخوام خاطراتی رو که در تاریخ 91/8/16برات نوشتم رو اینجا ثبت کنم(خدا رو شکر شروع کردی به حرف زدن و تقریبا همه چیز میگی ولی چون صدات نازکه و واضح نیست من مترجمتم. حسابی پارک رو دوست داری البته این از قدیم بوده ولی چون زبون دراوردی اون هم دو متر نمیشه هیچ جوری سرت کلاه گذاشت راستی حسابی هم بازیگوش هستی اون هم از نوع خرابکارانه چون هر چیزی که دستت بیا امکان نداره جون سالم به در ببره مثلا وقتی کسی بیاد خونمون که بچه داشته باشه میبریش تو اتاقت و یادش میدی که اسباب بازیها رو بزن به دیوار وقتی که میشکنن حسابی با هم کیییییف میکنید) خاطرات تاریخ92/4/28 (سلام به امید زندگیم امروز دهم ماه رمضانه و حدود دو ماه دیگه تولدته که منو بابایی تصمیم گرفتیم برات دوچرخه بخریم. تو اینروزا داری ثابت میکنی که واسه خودت حسابی مرد شدی چون تنها میری دستشویی البته فقط شماره یک و خودتو میشوری البته بعدش باید بلوزت عوض بشه چون اونو هم میشوری البته من اعتراضی نمیکنم چون به هر حال باید از یه جایی شروع کنی...حسابی زبون دراز از نوع شیرین زبونش شدی طوری که بعد از هر سخنرانیت منو بابایی حسابی ماچت میکنیم...عزیز دلم خیلی دوست داشتنی و خوشکلی در طول روز بالای سی چهل بار منو میبوسی و به همون اندازه رو سروکله بابایی میپری البته من هم بابت هر بوس تو ده تا بهت پس میدم البته بین خودمون باشه بعضی وقتا بابایی حسودی میکنه و میگه بوسها واسه مامانیه و روی سرو کله پریدن واسه منه)